محل تبلیغات شما



من خویشاوند هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی‌کند

نه ابرو درهم می‌کشد نه لبخندش ترفند به حق نان و سایه‌بان دیگران است

نه ایرانی را به غیرایرانی ترجیح می‌دهم نه ایرانی را به ایرانی

من یک لر ِ بلوچ ِ کردِ فارسم ، یک فارس‌زبان ترک

یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکایی ِ آسیایی‌ام

یک سیاه‌پوستِ زردپوستِ سرخ‌پوستِ سفیدم

که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم

بلکه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌کنم

من انسانی هستم میان انسان‌های دیگر بر سیارهٔ مقدس زمین

که بدون حضور دیگران معنایی ندارم

ترجیح می‌دهم شعر شیپور باشد ، نه لالایی

(احمد شاملو)


طرب افسرده کند دل ، چو ز حد درگذرد

آب حیوان بکشد نیز چو از سر گذرد

من از این زندگیِ یک نهج آزرده شدم

قند اگر هست نخواهم که مکرر گذرد

گر همه دیدن یک سلسله مکروهات است

کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد

آه از آن روز که بی کسب هنر شام شود

وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد

لحظه ای بیش نبود آنچه ز عمر تو گذشت

و آنچه باقی ست به یک لحظه ی دیگر گذرد

آن همه شوکت و ناموسِ شهان آخرِ کار

چند سطری ست که بر صفحه ی دفتر گذرد

عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک

آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد

(ایرج میرزا) 


ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است

(عطار)


آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

(مولوی)


ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

(سعدی)


دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت

روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و

همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم

حرف می ‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام

چیزهایی که بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد.

پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و

کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.

درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست

دیده می ‏شد.

همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏ بست و

این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت.

روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان

جسد او را از اتاق بیرون بردند.

مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.

پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند

تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.

بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند

مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره

برای او توصیف می‏ کرده است.

پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند !

( پائولو کوئلیو )


طی شد اين عمر تو دانی به چه سان ؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصير من است اين و خودم مي دانم كه نكردم فكري

كه تأمّل ننمودم روزي ، ساعتي يا آني

كه چه سان مي گذرد عمر گران ؟

 

كودكي رفت به بازي ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات

همه گفتند : كنون تا بچه است بگذاريد بخندد شادان

كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست ، بايدش ناليدن

من نپرسيدم هيچ ، كه پس از اين ز چه رو ، نتوان خنديدن ؟

 

نتوان فارغ و وارسته ز غم ،‌ همه شادي ديدن

همچو مرغي آزاد هر زمان بال گشادن

سر هر بام كه شد خوابيدن

من نپرسيدم هيچ ، كه پس از اين ز چه رو بايدم ناليدن ؟

هيچ كس نيز نگفت : زندگي چيست ، چرا مي آييم.؟

بعد از چند صباح به چه سان بايد رفت ؟ به كجا بايد رفت ؟

با كدامين توشه به سفر بايد رفت

من نپرسيدم هيچ ، هيچكس نيز به من هيچ نگفت

 

نوجواني سپري گشت به بازي ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات

بعد از آن باز نفهميدم من ، كه چه سان عمر گذشت ؟

ليك گفتند همه كه جوانست هنوز ، بگذاريد جواني بكند

بهره از عمر بَرَد كامروايي بكند

بگذاريد كه خوش باشد و مست

بعد از اين باز ورا عمری هست

يك نفر بانگ بر آورد كه او از هم اكنون بايد فكر آينده كند

ديگري آوا داد : كه چو فردا بشود  فكر فردا بكند

سومي گفت : همانگونه كه ديروزش رفت

بگذرد امروزش ، همچنين فردايش

با همه اين احوال  من نپرسيدم هيچ ، كه چه سان دي بگذشت ؟

آن همه قدرت و نيروي عظيم به چه ره  مصرف گشت ؟

نه تفكّر ، نه تعمّق و نه انديشه دمي

عمر بگذشت به بی حاصلي و مسخرگي

چه تواني كه زكف دادم مفت

من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت

قدرت عهد شباب ، مي توانست مرا تا به خدا پيش بَرَد

ليك بيهوده تلف گشت جواني هيهات

آن كساني كه نمي دانستند زندگي يعني چه

رهنمايم بودند ، عمرشان طي می گشت بیخود و بیهوده

و مرا مي گفتند كه چو آن ها باشم ، كه چو آنها دايم

فكر خوردن باشم ، فكر گشتن باشم ، فكر تأمين معاش

فكر ثروت باشم ، فكر يك زندگي بي جنجال ، فكر همسر باشم

كس مرا هيچ نگفت

زندگي ثروت نيست ، زندگي داشتن همسر نيست

زندگاني كردن فكر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست

من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت

اي صد افسوس كه چون عمر گذشت

معنيش مي فهمم

 

حال مي پندارم هدف از زيستن اين است رفيق :

من شدم خلق كه با عزمي جزم

پاي از بند هواها گُسَلَم گام در راه حقايق بنهم

با دلي آسوده ، فارغ از شهوت و آز و حسد و كينه و بخل

مملو از عشق و جوانمردي و زهد

در ره كشف حقايق كوشم

شربت جرأت و امّيد و شهامت نوشم

زره جنگ براي بد و ناحق پوشم

ره حق پويم و حق جويم و پس حق گويم آنچه آموخته ام

بر دگران نيز نكو آموزم شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش

ره نمايم به همه گر چه سرا پا سوزم

من شدم خلق كه مثمر باشم

نه چنين زائد و بي جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش

 

اي صد افسوس كه چون عمر گذشت

معنيش مي فهمم كاين سه روز از عمرم به چه ترتيب گذشت :

كودكي بي حاصل ، نوجواني باطل ، وقت پيري غافل

به زباني ديگر :

كودكي در غفلت ، نوجواني شهوت ، در كهولت حسرت

(نسرين صاحب)


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاسخ به پرسش مهر 98 رئیس جمهور